سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با کسی که به او می آموزید و نیز کسی که از او فرا می گیرید، نرمی کنید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :12
کل بازدید :61611
تعداد کل یاداشته ها : 42
103/1/31
4:49 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
امروز[2]
باسلام . سعی بر آن داشتم دراین وبلاگ مطالب متنوع وجداازموضوع معین بنگارم .بازدید شما از وبلاگم را به دیده ی منت ارج می نهم .به وبلاگ من خوش آمدید. پیروز آقاعلیخانی

خبر مایه
لوگوی دوستان
 


فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی
اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند.

طبق گفته های استاد تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس
و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در
مکان بسیار مناسب واقع شده بود ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

-این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که
بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در
شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.  فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه
علتهایش بشو یم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج
و3 فرزندشان، با لباسهای پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

-شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و
تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

-دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که هر روز، چند لیتر شیر به ما می
دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد
غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی
خوددرست می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن
مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد وگفت:

-  آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

شاگرد:  اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف ساکت ماند. آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان
کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و گاو هم در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک
بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگردد و با شرح ما
وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا
شده بود با درختانی شکوفه کرده، و تعدادی کودک با ظاهری آراسته ومرتب که
در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با این تصور  که آن خانواده برای بقای
خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. در زد و وارد
خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد، این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

-  صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید. اما جوان
مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان
زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

-ما دارای یک گاو بودیم، اما از صخره پرت شد و مرد. به همین خاطربرای
تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و
نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن وفروش تعدادی از درختان شدم
و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس
بچه هایم افتادم، و با خود فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به
این ترتیب یکسال سخت گذشت، وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و
صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم.

هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته
خلاصه می شد که :چه خوب شد آن گاو مرد...

اگردرجریان رودخانه صبرت ضعیف باشدهرتکه چوبی مانعی عظیم برسرراهت خواهدشد