سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شما را نمایاندند اگر مى‏دیدید ، و راه نمودند اگر مى‏یافتید ، و شنواندند اگر مى‏شنیدید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :10
کل بازدید :61537
تعداد کل یاداشته ها : 42
103/1/10
9:43 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
امروز[2]
باسلام . سعی بر آن داشتم دراین وبلاگ مطالب متنوع وجداازموضوع معین بنگارم .بازدید شما از وبلاگم را به دیده ی منت ارج می نهم .به وبلاگ من خوش آمدید. پیروز آقاعلیخانی

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 ?در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : 
 
 
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. 
 
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند . 
 
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند . 
پائلو کوئیلو
 

  

سی نصیحت زرتشت

 
1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

2. قبل از جواب دادن فکر کن

3. هیچکس را تمسخر مکن

4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

5. خود برای خود، زن انتخاب کن

6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو

7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی

9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی

15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

22. هرگز ترشرو و بدخو مباش

23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین

26. چالاک باش تا هوشیار باشی

27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند

90/12/2::: 6:43 ع
نظر()
  
برخی از حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین که اخیرا توسط مجله تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود

یک روز در هنگام تور سخنرانی ، راننده آلبرت انیشتین ، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست،
بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آنرا شنیده است.
برای اطمینان بیشتر ، در توقف بعدی در این سفر ، انیشتین و راننده جای خود را عوض کردند و
انشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.

پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص ، توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود.
راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد: "خب ، پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم راننده من،
(اشاره به انشتین) که در انتهای سالن وجود دارد ، می تواند پاسخ این سوال را بدهد."

============ ========= ========= ========= =========

همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند.
انشتین همواره میگفت: "چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.
" هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست
که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: "چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مر نمی شناسد."

============ ========= ========= ========= =========

از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ
داده بود: " دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید ، و این عمل مانند یک ساعت به نظر می رسد،
حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"

============ ========= ========= ========= =========

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود
ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت.
انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.
راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند.
آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" . اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم.
من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟"
 راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.

============ ========= ========= ========= =========

یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.
وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.
سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.
سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.
بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید. همه
ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید.
و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده
و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید،
مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم.
چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!

90/12/2::: 6:38 ع
نظر()
  


فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی
اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند.

طبق گفته های استاد تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس
و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در
مکان بسیار مناسب واقع شده بود ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

-این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که
بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در
شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.  فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه
علتهایش بشو یم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج
و3 فرزندشان، با لباسهای پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

-شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و
تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

-دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که هر روز، چند لیتر شیر به ما می
دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد
غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی
خوددرست می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن
مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد وگفت:

-  آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

شاگرد:  اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف ساکت ماند. آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان
کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و گاو هم در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک
بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگردد و با شرح ما
وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا
شده بود با درختانی شکوفه کرده، و تعدادی کودک با ظاهری آراسته ومرتب که
در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با این تصور  که آن خانواده برای بقای
خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. در زد و وارد
خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد، این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

-  صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید. اما جوان
مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان
زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

-ما دارای یک گاو بودیم، اما از صخره پرت شد و مرد. به همین خاطربرای
تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و
نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن وفروش تعدادی از درختان شدم
و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس
بچه هایم افتادم، و با خود فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به
این ترتیب یکسال سخت گذشت، وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و
صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم.

هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته
خلاصه می شد که :چه خوب شد آن گاو مرد...

اگردرجریان رودخانه صبرت ضعیف باشدهرتکه چوبی مانعی عظیم برسرراهت خواهدشد